جدول جو
جدول جو

معنی یک قلمه - جستجوی لغت در جدول جو

یک قلمه
(یَ / یِ قَ لَ مَ / مِ)
کل. تمام. مجموع. همه. (یادداشت مؤلف) : قاضی از عالم رفته مولانا ضیاءالدین قاضی یک قلمۀ کرمان شده. (مزارات کرمان ص 22). و رجوع به یک قلم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک قلم
تصویر یک قلم
کلاً، جملگی، همگی
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ چَ / چِ مَ / مِ)
مرکّب از: یک + چشمه، یک نمونه. بخشی. گوشه ای. انموذجی: یک چشمه از فنون کشتی گیری عرضه کرد.
- یک چشمه کار، کار خوب و آراسته. (آنندراج) (غیاث)،
- یک چشمه کردن، کنایه از زیب و زینت کردن. (آنندراج) :
عروس صبحدم یک چشمه کرده
به بام چارمین ایوان برآمد.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ کَلْ لَ / لِ)
بی مکث. بی درنگ. بی وقفه: تب کرد و یک کله افتاد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یکسره شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ لَ تَ / تِ)
یک لخت. یک لت. یک لنگه. که یک مصراع دارد. مقابل دولختی. مقابل دولتی. مقابل دولنگه. و رجوع به یک لخت شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ مَ / مِ)
ناپایدار و فانی و بی ثبات. (ناظم الاطباء).
- مقارنت یک دمه، مصاحبت و همدمی فانی.
، یک دم. یک لحظه:
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(یَ قَلْ یَ / یِ)
قلیۀ یخ. یخ به قطعات خرد شده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ چَ / چِ مَ / مِ)
مرکّب از: یک + چشم + ه، یک چشم. واحدالعین:
سحرگه که یک چشم یابد کلید
به آیین یک چشمه آید پدید.
نظامی.
مسحاء، زن یک چشمه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ قَ لَ)
نوشته هایی که به یک قلم و به یک شیوه نوشته شده باشد. (ناظم الاطباء) ، کنایه از تمام و مجموع. (از آنندراج). همه. بالکل. (غیاث). همگی. جملگی. تماماً. (ناظم الاطباء) :
بس که فکرم یک قلم گردید صرف نوخطان
نامۀعصیان من چون مشق طفلان شد سیاه.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
عالم به یک قلم شده در چشم من سیاه
تا زیر مشق خط شده روی چو ماه تو.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
خطش گرفته صفحۀ رو را به یک قلم
یارب کسی مباد به روز سیاه من.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
الهی پرتو از نور یقین ده شمع جانم را
بشوی از حرف باطل یک قلم لوح بیانم را.
مخلص کاشی (از آنندراج).
، یک جا. یک بار. یک باره. در میان بازاریان مصطلح است، گویند: فلانی یک قلم صدهزار تومان جنس خرید
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ کَ لِ / لَ مَ / مِ)
متفق. (یادداشت مؤلف). هم سخن. هم قول. هم عقیده: اصحاب به یک کلمه از حضرت خواجه درخواست کردند که او به غایت بد کرد. (انیس الطالبین ص 172).
- یک کلمه شدن، همدل و همزبان گشتن. متفق القول شدن: همه یک کلمه شدند و گفتند راست می گویی. (کلیله و دمنه). با برادرش قطب جهان و ابن عمش قوام الملک به خذلان بایدو نصرۀ غازان یک کلمه شدند. (تاریخ غازانی ص 87)
لغت نامه دهخدا
یک سخن متحد یک سخن یکزبان متحد القول: من فرزندان و خزاین و دفاین را فدای این کار کرده ام شما نیزباید که در این کار یکدل و یک کلمه باشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک چلهم
تصویر یک چلهم
عدد کسری یک جز از چهل جز
فرهنگ لغت هوشیار
یک سره کلا بامره: قمروزیرعرض کرد: قربانت گردم این را یک قلم بدانید آنکس که این کار را کرده مذهبش البته سوای مذهب عیسویان بوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک کلمه
تصویر یک کلمه
((~. کَ لِ مِ))
متحد، یک سخن، یک زبان، متحدالقول
فرهنگ فارسی معین
ضربه زدن با بابند دوم انگشتان دست
فرهنگ گویش مازندرانی
یک باره، ناگهان
فرهنگ گویش مازندرانی
خیلی، مقدار زیاد
فرهنگ گویش مازندرانی